محل تبلیغات شما
به طرف هتمن کبیر رفتند و شنل قرمز او را به زور از تنش درآوردند و عصای فرماندهی را از دستش گرفتند و بعد به نزد بارتک رفتند و گفتند: > سپس شنل را به دوش او انداختند و عصای فرماندهی را به دستش دادند و به او کمک کردند تا سوار اسب فرماندهی شود .با صدای بلند هورا می کشیدند و فریاد می‌زدند : > بارتک مات و مبهوت مانده بود ولی احساس خوشحالی و غرور می کرد. حالا فقط جای اردک خالی بود.بارتک گفت: > اردک را آوردند و روی زین اسب بارتک گذاشتند.

کتاب هیزم‌شکن و اردک صفحه ۱۷و۱۸و۱۹

کتاب هیزم‌شکن و اردک صفحه ۱۶

کتاب هیزم شکن و اردک صفحه ۱۴ و ۱۵

بارتک ,فرماندهی ,اردک ,عصای ,دستش ,اسب ,را به ,رفتند و ,فرماندهی را ,و عصای ,عصای فرماندهی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها