چیزی نگذشت که دوباره آسمان تیره و باران سیل آسایی باریدن گرفت.در یک چشم به هم زدن آب زمین را فرا گرفت و سیل خروشانی به راه افتاد، آب بالا آمد و بالا آمد تا تمام سپاه و نیز هتمن بزرگ را تا گلو در آب فرو برد. بارتک در حالی که اردکش در کنارش بود و به این منظره خندهآور نگاه می کرد ،پرسید: >هتمن گفت: > کتاب هیزمشکن و اردک صفحه ۱۷و۱۸و۱۹
کتاب هیزمشکن و اردک صفحه ۱۶
کتاب هیزم شکن و اردک صفحه ۱۴ و ۱۵
آب ,هتمن ,آمد ,سیل ,کنارش ,گلو ,بالا آمد ,حالی که ,در حالی ,که اردکش ,بارتک در
درباره این سایت