دیری نپایید که صدای غرش رعد و برق به گوش رسید و تند بادی وزیدن گرفت.سرباز ها از زین اسب هایشان به هوا پرتاب می شدند و در هوا می چرخیدند.هتمن کبیر هم از اسبش کنده شد و در حالی که عصای فرماندهی را هنوز در دست داشت به پشت بام کلبه پرتاب شد.در آنجا چمباتمه زد و خود را به دود کش چسبانید و در همان حال که باد سربازانش را مثل برگ های پاییزی به این ور و آن ور می برد فریاد زد: >بارتک با تعجب به این صحنه نگاه می کرد .تار و مار شدن سرباز ها آنقدر ناگهانی بود که دلش کتاب هیزمشکن و اردک صفحه ۱۷و۱۸و۱۹
کتاب هیزمشکن و اردک صفحه ۱۶
کتاب هیزم شکن و اردک صفحه ۱۴ و ۱۵
ها ,پرتاب ,ور ,زد ,سرباز ,هوا ,و در ,به این ,سرباز ها ,ور و ,این ور
درباره این سایت