همراهان هتمن کبیر به او کمک کردند تا از اسب پیاده شود.از قضای روزگار در همان لحظه اردک به پیشباز اربابش آمد تا به او سلام کند.هتمن کبیر وقتی که اردک را دید گفت: >بارتک,ازشنیدن این حرف بسیار دلگیر شد و جلوی فرمانده به زانو افتاد و از او استدعا کرد که از کشتن دوستش صرف نظر کند.اما فرمانده گفت: >بارتک به چهره ی خشمگین و مغرور فرمانده نگاه کرد و از دیدن او با آن سبیل های بزرگ و پر پشت,نزدیک بود قلبش از حرکت بایستد.ناگهان به فکر نیروی جادویی افتاد که سلطان کتاب هیزمشکن و اردک صفحه ۱۷و۱۸و۱۹
کتاب هیزمشکن و اردک صفحه ۱۶
کتاب هیزم شکن و اردک صفحه ۱۴ و ۱۵
اردک ,فرمانده ,کند ,بارتک ,افتاد ,هتمن ,و از ,به او ,گفت بارتک ,هتمن کبیر ,دیدن او
درباره این سایت