محل تبلیغات شما
وقتی نگاه کرد دید سپاه بزرگ از جاده ی پر پیچ و خم دامنه ی کوه پایین می آید.پیشاپیش همه هتمن کبیر فرمانده سپاه سوار بر اسب,نزدیک می شد.بارتک عقب رفت تا بزرگان سپاه بگذرند ولی هتمن کبیر او را دید و فریاد زد: >بارتک تعظیم بلند بالایی کرد و گفت: >هتمن کبیر به او گفت: > بارتک گفت اینجا خانه ی بزرگی نیست ولی کلبه ی کوچک من هست.اگر فرمانده مایل باشند,به من افتخار دهند و شب را در کلبه ی من به سر ببرند و در نان و شیر من شریک شوند.>>سپس بارتک آنها را به خانه خود

کتاب هیزم‌شکن و اردک صفحه ۱۷و۱۸و۱۹

کتاب هیزم‌شکن و اردک صفحه ۱۶

کتاب هیزم شکن و اردک صفحه ۱۴ و ۱۵

ی ,بارتک ,کبیر ,هتمن ,سپاه ,فرمانده ,هتمن کبیر ,کلبه ی ,افتخار دهند ,دهند و ,من افتخار

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

صنایع 88 دانشگاه بجنورد